پشت صحنه زندگی من...

به دنبال رهایی ام. نوشتن می تواند این آزادی را به من بدهد، می دانم.

به دنبال رهایی ام. نوشتن می تواند این آزادی را به من بدهد، می دانم.

دلم تنگ می شود، گاهی
برای حرف های معمولی ، برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!» ، «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» ،
« شادی پسر زائید.»
دلم تنگ می شود، گاهی
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ» ،
سه «روز» تعطیلی در زمستان ،
چهار «خنده ی » بلند
و پنج «انگشت» دوست داشتنی...

مصطفی مستور

آخرین مطالب

تنهایی تلفنی ست که زنگ می زند مُدام

صدای غریبه ای ست که سراغ دیگری را می گیرد از من

یکشنبه ی سوت و کوری ست که آسمان ابری اش ذره ای آفتاب ندارد

حرف های بی ریطی ست که سر می برد حوصله ام را

تنهایی زل زدن از پشتِ شیشه ای ست که به شب می رسد

فکر کردن به خیابانی ست که آدم هایش قدم زدن را دوست می دارند

آدم هایی که به خانه می روند و روی تخت می خوابند و چشم هایشان را می بندند اما خواب نمی بینند

آدم هایی که گرمای اتاق را تاب نمی آورند و نیمه شب از خانه بیرون می زنند

تنهایی دل سپردن به کسی ست که دوستت نمی دارد

کسی که برای تو گل نمی خرد هیچ وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشت شیشه های اتاقت می بینی هر روز

تنهایی اضافه بودن است در خانه ای که تلفن هیچ وقت با تو کار ندارد

خانه ای که تو را نمی شناسد انگار

خانه ای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره ای ست که عذابت می دهد هر روز

خاطره ای که هجوم می آورد وقتی چشم ها را می بندی

تنهایی عقربه های ساعتی ست که تکان نخورده اند وقتی چشم باز می کنی

تنهایی انتظار کشیدن توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می زند اما غریبه ای سراغ دیگری را می گیرد

وقتی در این شیشه ای که به شب می رسد خودت را می بینی هر شب...



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۳
بارون

+ چرا اجازه نمیدی که آدما روی خوب تو رو ببینن؟!


- چون اون موقع همیشه ازم انتظار خوبی کردن رو خواهند داشت... و من نمی خوام زندگیم رو بر اساس انتظارات آدمای دیگه بنا کنم.



                                     


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۳:۲۵
بارون

خب... آدم پیش هر کسی احساس مخصوص به خود اون آدم رو داره. پیش یکی امنیت... پیش اون یکی بهش خوش میگذره... پیش یکی دیگه می تونه کل شهر رو پیاده بره... پیش یکی میتونه تا خود صبح غر بزنه... کنار اون یکی میتونه مطمئن باشه هیچ وقت تنها نمی مونه... آدم کنار یکی حتی می تونه خوشبخت باشه...

ولی لعنتی... همیشه کسی رو انتخاب می کنیم واسه موندن که پیشش نه امنیت داریم... نه خوش می گذره .. نه میشه باهاش وقت گذروند... نه بهش مطمئنیم... نه حتی پیشش خوشبختیم!

اون آدم فقط یه چیز داره، یه چیزی که هیچ جا کنار هیچ کس دیگه نمیشه پیداش کرد. ما فقط اونجا خوشحالیم! در عین حال که هیچ وقت اون امنیت خاص خوشبختی رو نداریم...


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۶
بارون

  پاییز در راه است...

  گویند فصلی ست...

  پر از اندوه...

  پر از بی رنگی...

  اما من که زاده ی این فصلم، پاییز را این گونه می بینم...

  فصلی ست...

  پر از نشاط...

  سر تا سر رنگ...

  آغاز زندگی...

  پر از دوست داشتن... پر از مهر... پر از وفا...

  آری پاییز فصل مهر ورزیدن است...


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۱
بارون

و چقدر دوست داشتنی هستند...، آدم هایی که شبیه حرف هایشان هستند...

آدم هایی که ساده می آیند، سادگی می کنند، عاشقانه دوست می دارند، صادقانه دل می بازند...

پای درد دل هایت می نشینند، دنیایت را به بازی نمی گیرند، یک رنگند و بی ریا...

خیانت را نمی شناسند، دلشان به رنگ نگاهشان است و نگاهشان به رنگ مهربانی هایشان، بی حد و مرز...

دلت که بگیرد همیشه هستند تا آن قدر بخندانندت که دیگر چیزی از این دنیای بزرگ نخواهی، جز آغوش بی انتهایشان که تو را غرق کنند در خلسه ی محبت بی دریغشان...

نابند از احساس...

مملوند از انسانیت و سرشارند از ویتامین ب و املاح و مواد معدنی.

این دسته از آدم ها به طور طبیعی در برنج، نان و سبوسه ی گندم به وفور یافت شده و به هیچ وجه در دنیای واقعی امروزی وجود خارجی ندارند... :))


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۱۲
بارون

از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است

دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد

دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم

دلمان خوش است که همه ی گوسفندها و گاوها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند

دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم بالای سرمان

دلمان به قیافه ی خودمان توی آینه خوش می شود

یا به این که توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم

دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم

یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند

یا زمانی که شاگرد اول می شویم

دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم

یا به حرف های قشنگی که می شنویم

دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود

به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای

دلمان خوش می شود به این که روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم

مثلا با خنده های بی دلیل

یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی

دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران

یا به رفتنی به یک مهمانی و نگاه های معنی دار و این که عاشق شده ایم مثلا!

دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام

به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم

دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ

دلمان خوش است که همه چیز رو به راه است

که همه دوستمان دارند

که ما خوبیم...

چقدر حقیریم ما...

چقدر ضعیفیم ما...

دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند: آه، چه زیبا!

و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند

دلمان خوش است به لذت های کوتاه... به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند...

به این که کسی برایمان دل بسوزاند یا عاشقمان باشد

با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم

دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک

دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی...

ولی وقتی چیزی مطابق میل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را...!

روزها و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد

دلمان خوش می شود به این که دور و برمان پر می شود از بچه ها

دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی

دلمان به این که دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند

و این که می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم!

دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است

و زمان می گذرد...

**********


حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای

به این که کسی برایمان خیرات بدهد و کسی به یادمان اشک بریزد

ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید

و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند

و فصل ها می گذرد...

دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند

یا ریشه ی گیاهی ما را بمکد به ساقه ی گیاهی

دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ما

و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند

و این که اسممان از یاد بچه ها رفته است

و زمان باز می گذرد

**********


دلمان خوش است به استخوان بودن

به هیچ بودن

به خاک بودن دلمان خوش است

به مورچه ها و موش ها و مارها

**********


ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود

مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند

ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود!

ما خیلی خوبیم...!

و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله

و این است پایان سایه روشن...


 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۶
بارون

دوست من، آن باش که می توانی! من خودم خواهم توانست با آن چه هستی سازگار شوم... هیچ نمی گویم که به ریشت نخواهم خندید... این یکی از خوشی های زندگی است... ولی این نباید مانع کار تو باشد، همچنان که مانع کار من نیست! بله، خواه برهنه و خواه جامه پوش، خودت را طبیعی نشان بده! زیبا باش، زشت باش، برایم تو جالبی، خورش ها همه به یک اندازه خوشمره نیست، ولی هر آن چه سیرم کند من بدان خرسندم...!

...می دانم، خطر می کنم... برای آن هم خطر می کنم که بهتر بدانم، اخلاق کهنه توصیه می کرد که از خطر بگریزم، ولی اخلاق نو به ما یاد داده است که آن که خطر نمی کند هیچ چیز ندارد...!

بهترین راه برای به دست آوردن آن چه در آرزوی آنیم این است که منتظر آن نباشیم...

قلبم را به تو می دهم زندگی ام را به تو می دهم، ولی روحم را به تو نمی دهم زیرا این گنج از آن من نیست...

...آه! بدبختی قلب ها که در پی سوء تفاهمی که سوداشان رنگ مبالغه بدان می دهد سرنوشت خود را تباه می کنند و می دانند و خود را از آن سرزنش می کنند و همواره باز سرزنش خواهند کرد، اما در مورد آن چه از هم جداشان می کند هزگز تن به گذشت نمی دهند و این درست از آن رو که یکدیگر را بیش از آن دوست دارند که بتوانند گذشتی اخلاقی درباره ی هم بکنند، چیزی که با بی اعتنایی در حق بیگانگان بدان رضا می دهند...!

بدا به حال دل هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می کند، آن که عفیف تر است بی دفاع تر است...!


...تا زنده ای، مبادا بمیری...!


جان شیفته / رومن رولان



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۴
بارون

آینه چون نقش تو بنمود راست،

فقط کمی لبخند بزن...

فقط کمی با خودت مهربان تر باش...

کمی به خود انرژی بده...


   همین می شود زندگی... :)



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۵
بارون

جان کافی ( مایکل کلارک دانکن ) : من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستویی که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! می فهمی؟!!

مسیر سبز

فرانک دارابونت


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۵۶
بارون

ما یک باغچه ی کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است. هر روز نگاهش می کنم و به او فکر می کنم. به ریشه هایش فکر می کنم که تا کجاها رفته و جه کار می کند. فکر می کنم آیا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد آیا؟

هر وقت برگ هایش می ریزد، توی دلم می گویم: دیگر تمام شد، مرد. اما هر سال خدایا، تو دوباره برگ های تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دست هایش می گذاری. شب می خوابم و صبح می بینم گل داده است. گل های قرمز قرمز. ذوق می کنم و می گویم: خدایا تو معرکه ای!

گل های قرمز که انار می شود من همین طور می مانم که آخه چطوری؟ خدایا! آخه تو چطوری از هیچ چیز، همه چیز درست می کنی؟

کنار باغچه می نشینم، یک مشت خاک بر نمی دارم و می گویم: آخه قرمزی انار از کجای این خاک در می آید؟ شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟ یک خاک و این همه رنگ، این همه بو، این همه طعم!



خدایا به یادت می افتم، حتی با دیدن دانه های سرخ انار... :)




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۷
بارون